به یاد مادر، چشمه جوشان زندگی

ساخت وبلاگ

باورم نمی شد وقتی که به خود آمدم و دیدم که یازده سال است دست پناه مادرم بر سرم نیست. به حق همه مادران، چشمه جوشان زندگی اند و یاد عزیزشان، همواره امیدبخش و روح بخش حال و آینده مان هستند، هرچند که این سرای فانی را وداع گفته باشند. متن زیر را به مناسبت سومین سالگرد مادرم با تمام قلبم نوشته بودم. بازخوانی دوباره آن را تقدیم همه کسانی می کنم که احترام مقام مادر را تا عرش الهی پاس می دارند. یا حق.

سال هایی که وجود پرمهر مادر عزیزم اقدس نسل سراجی، گرمابخش زندگی مان بود، دورهم نشینی در شب های زمستانی، خواندن کتاب های شعر، صرف چای و نبات و بیان ماجراها و اندرزهای زندگی، لحظات زیبایی را در خاطرم ثبت کرده است. تصمیم گرفتم شرح مختصری از داستان زندگی مادرم را در سومین سالگرد عروجش به محضر الهی، در اینجا درج کنم. داستانی که گاه چهره او را اندوهگین می ساخت و در عین حال با یاد لطف و حکمت خداوندی، تبسمی از سر شکر بر آن می نشست. آنچنانکه نقل می کرد در یکی از روزهای سرد و برفی بهمن 1330 در شهر اردبیل چشم به جهان گشود. به محض تولد، مادرش را از دست می دهد و از همان آغاز زندگی، از مهر مادری محروم می شود. پدرش تاجری صاحب نام در راسته بازار اردبیل بوده و بلافاصله او را که تنها یادگار مادرش بود، به دست نامادری می سپارد. کودکی مادرم همواره از خاطراتی انباشته بود که رنج عمیقی را از تنهایی و نامهربانی های آن دوران حکایت می کرد و در عین حال شادی کودکانه همراه آن را هم با خلوصی خاص بیان می کرد. ازدواج او در جوانی، پنجره ای از امید به آینده را برایش گشود به طوری که تحمل سختی بزرگ کردن چهار فرزند پسر را به جان خرید. با این حال تنگنای مالی پدرم و بداندیشی و تنگ نظری نزدیک ترین اعضای فامیل خود و همسرش، فشار را تا آنجا افزود که او را وادار به ترک دیار و مهاجرتی هزار کیلومتری می کند. خودش همیشه از مهاجرت به شهر مشهد در سال 1369 به عنوان عظیم ترین لحظه زندگی اش یاد می کرد و نقل می کرد در میان اتوبوس و با تغییر مناظر کوهستان و جنگل و دشت به تحولات گذشته و آینده ناشناخته، اندیشناک می شده ولی مدام با شوق زیارت تربت مقدس امام رضا و نوای امیدبخش درونی، به آرامش می رسیده است. پس از این مهاجرت بود که با بهبود کسب روزی پدرم در پیشه آموزگاری، زندگی اش دستخوش تحولات مثبت شد. به طوری که در طول سالیان پس از آن، مادرم همواره شکرگزار بود و ناملایمات روزگار را مایه تجربه و لازمه قدرت روحی می دانست. محبت او به دوستان و اطرافیان همیشه بدون حساب و کتاب بود. گاه با لبخند می گفت هر چه قدر هم محبت بین ما و آنها وجود داشته باشد هنوز کمبود محبت زیادی حس می شود. نقل می کرد در عالم کودکی، یک بار به خود قول داده که هرگز حتی به مصلحت، دروغ نگوید. لذا بزرگترین افتخار خود را شهره بودن به راستگویی و صداقت در بین آشنایان می دانست. به گفته خودش این صداقت و صراحت باعث شد تا در طول زندگی، برخی آشنایان نابخرد به او برچسب بی سیاستی بزنند. مادرم هرگز خود را مبرا از خطا نمی دانست و در دعاهای خود به طور مداوم از خداوند در مواردی که ممکن بوده قلب کسی را ناخواسته و در اثر فشارهای ناشی از خستگی یا بیماری با زبان ساده و صریحش رنجانده باشد، طلب بخشش می کرد. محبتش به حدی بود که بارها از ما هم به خاطر بیماری اش عذرخواهی می کرد و در مقابل از ما به خاطر انجام هر وظیفه کوچکی، بارها تشکر می کرد. مادرم به طبیعت و هماهنگی معنوی با انرژی الهی حاکم بر آن اعتقاد عمیقی داشت. در یکی از روزهای اردیبهشت و در شرایطی که به خاطر بیماری دیابت ضعیف شده بود با خوشحالی از خوابی که دیده بود برخاست و با صدایی رسا برای سعادت همه انسان ها و سلامت کره زمین دعا کرد. این امر وقتی مرا تحت تأثیر قرار داد که شب هنگام متوجه شدم آن روز، 22 آوریل، روز جهانی زمین پاک بوده است. زیباترین موسیقی دنیا را صدای جاری آب در بستر سنگلاخی رودخانه می دانست. به علم وادبیات علاقه شدیدی داشت و احترام زیادی هم برای دانشمندان، شاعران و بزرگان دینی قائل بود. اگر چه در شرایط نوجوانی حتی امکان ادامه تحصیلات متوسطه از او گرفته شده بود اما دوستدار تحقیقات و کشفیات علمی به خصوص در حوزه تاریخ و جغرافیا بود. بارها پیش می آمد که پس از آگاهی از اخبار جدید در این زمینه ها، آنها را برایم با دقت و لذت فراوان بازگو می کرد. به طوری که مشوق و به واقع مشاور من در ورود به موضوعات علمی مختلفی چون برخوردهای شهابسنگی و پیش بینی اقلیمی زلزله بود. مادرم مسلط به خوانش وزین متون ادبی و اشعار فارسی و ترکی از جمله حافظ و شهریار هم بود. یادم نمی رود آن شبی که در آخرین ماه های عمر این دنیایی اش با من و همسرم بر مزار حافظ در شهر شیراز حاضر شد، از شدت خوشحالی رو به حافظ کرد و این شعر از دیوانش را با لهجه ترکی زمزمه کرد و گریست: روز هجران و شب فرقت یار آخر شد، زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد، آن پریشانی شب های دراز و غم دل، همه در سایه گیسوی نگار آخر شد، آن همه ناز و تنعم که خزان می فرمود، عاقبت در قدم باد بهار آخر شد.

همچون همه انسان های شریف، شدت بیماری دیابت خود را تا سال ها از فرزندان مخفی نگه می داشت تا مبادا احساس ناراحتی کنند و این حجم سرشار از مهربانی باعث شد تا ما آب شدن شمع وجودش را متوجه نشویم. مادرم در کنار همه سختی هایی که کشیده بود در مدیریت زندگی، خانه و خانواده نمادی از یک انسان منظم و با اراده بود. در مسائل جاری روزگار هم خود را صرفاً در جبهه انسان های با صداقت قرار می داد و ترسی از مقام و منصب افراد به دل راه نمی داد. در یک کلام مادرم به درستی، راز روشن زندگی را در گوهر راستی یافته بود. خواست خدا این بود که روح پاکش در یک روز سرد و بارانی بهمن 1391 در شهر مشهد به سرای جاوید بشتابد و کالبد خود را در آرامستان بهشت امام رضا به امانت خاک بسپارد. او و همه انسان های صادق و مهربان در پرتو رستگاری و رحمت ابدی ذات اقدس الهی باشند. چهار اصلی که از مادرم به عنوان مبانی اخلاقی زندگی آموختم: صداقت و صراحت، مهربانی بی حساب، احترام به علم و ادب، هماهنگی با جهان هستی.

♣ نوشته شده توسط محمدرضا منصوری دانشور در سه شنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۰ |

ارزيابي احیای دریاچه ارومیه با استفاده از تصفیه فاضلاب های شهری...
ما را در سایت ارزيابي احیای دریاچه ارومیه با استفاده از تصفیه فاضلاب های شهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mrmd بازدید : 22 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 20:11